بی نشان بودن دوست حیرانم می کند
مجنون نشانش شدم گریانم می کند
باحلقه محبت دام دیوانگی انداختم
برده هم دام ،راهی بیابانم می کند
باکنج لبش شهد وشکر پاشیده است
باچشم خمارش نمک ریزانم می کند
باابروی هلال وباده مستانه اش
مست ومستانه ومستانم می کند
بازلف کمندش پیچ پیچ وموج موج
موج زده وپیچیده وپیچانم می کند
باخال رخ زیبا وسپیده رخسارش
ازفکرحوریه وپری روگردانم می کند
توفان زده کشتی این بی نشان را
درساحل دلباختگی مهمانم می کند
(سهیل هوایی)